" زُنار ِ مرگ "
روزی که کهتران و مهترانِ ستمکار روزگار
زُنارِ مرگ بر تن مامِ وطن زدند
چشمان پر غرور مام وطن باز هم گریست
روزی که دشنه ی آن دین فروشِ پست
بر سینه ها نشست...
هر قطره ی زلال خون جوانان این دیار
صد بوسه زد به خاک پر از مهر آریا،
حتی فرشتگانِ خدا هم گریستند.
روزی که سنگفرش خیابان و کوچه ها
با خون پاک ندا و سیاوشان
گلگون شد و خِجل،
چشمان بی فروغ من و ما گریستند
امروز جغد مرگ بر ایران نشسته است
عمامه اش به سر، به تخت کیانی نشسته است
با لشکری پر از نفرت و بی آبرو و پست
با جامه ای سیاه، به مرگِ جوانان نشسته است
خون می چکد ز پنجه ی این قاتلانِ دون
اهریمن کریه بر ایران نشسته است.
تاریک دل، پلید، پر از نفرت و دروغ،
ضحاک دین فروش .....
بر تخت خسروِ خوبان نشسته است.
ای هموطن
کفتار ها به تماشا نشسته اند
با چشم های پر شراره و پر التهابشان
در انتظار مرگ من و ما نشسته اند.
تاریک معبری است، گذرگاه ناکسان
تنها رها مکن مرا، که این پست طینتان،
حسرت به دل به تمنا نشسته اند.
دستم رها مکن
دستت رها نمیکنم
ای خوب هموطن
چون کرکسانِ مست
در کمین به تماشا نشسته اند.
کاخ ستم به روی خاک همین سرزمین پاک
با خشت جان و خون جوانان بساخته اند
تا حاکمان تازی و بیگانه از شرف
با سمِ قاطران بسیجی بتاخته اند
شلاق جهل و شرارت به دستشان
بر پیکر نحیف جوانان نواخته اند.
آن نو عروس پاک ببردند سوی دار
یا مادری که به ناحق ....
به "حکم شرع" !!!!
نموده اند سنگسار.
یا آن برادر و خواهر بهایی ام
که به حکم " شنیع " شرع
ماوا گرفته اند به سیه چالِ کینه ها .
دیوار ها بلند و ندای اذان به پا
هر روز " حکم " ....
حکمِ قصاص از سحر به شام
ملای بی سواد، شد صاحب وطن
چوب است، چوبِ دار ..... به هر گوشه و کنار
دژخیمِ بدگهر و تیغِ کین به دست
ملت پیاده و پیکِ عزا سوار
ایرانِ من بمان، که تو جاودان وطن
ای خاک خوب، مظهر آزادی و شرف
ایرانِ من بمان، که نَهم سر به راه تو
ای مرز پرگهر، ای مهد پر هنر
جاوید خاکِ پاکِ پر از مهرِ آریا
پاینده باش و سرافراز تا ابد .
ایران، سزای تو این کرکسان نیست
سُمِ خران تازی و این ناکسان نیست
این مادرِ وطن، ای خاکِ دیرپای
ای گاهواره ی تمدن و آزادی و غرور
سوگند به آرش و بابک، به هورمَزد
سوگند بر خزر و خلیج همیشه پارس
تا آخرین نفر، تا آخرین نفس
کوشیم و بشکنیم دیوار این قفس
از دامن خلیج پارس
تا سینه ی کویر ِ پر از افتخار لوت
از ساحل اَرَس
تا سینه ی گهرباره ی خزر
همدوش و همصدا،
تا آخرین نفس، تا آخرین نفر
کوشیم و بشکنیم دیوار این قفس
شهرام نامور آزاد Shahram Namvarazad